معدن جان و روح‌ام فرو ریخته است!

🔸من از هربار تسلیت گفتن‌های از ته دل و کلیشه‌ای خسته شده‌ام.

از ایرانم تسلیت تسلیت، خسته شده‌ام؛
از این که هربار قلم به دست بگیرم و فصل‌های زخمی را با پنجره‌های پرده‌ی سیاه کشیده، تا ماه‌ها و روزهایش را رنگی کنم، خسته شده‌ام!

🔸از بی‌خیالی آدم‌هایی که در اتاق‌های‌شان پا روی پا می گذارند تا اتفاقی نیفتد، از یقه‌های بسته‌شان که دکمه‌ها‌ی‌شان هم به ستوه آمده‌اند، از واژه‌‌های مدیریت بحرانی که در دهان‌هاشان اسیر شده‌اند، خسته شده‌ام!

🔸برگ‌های تقویم دیگر نای قدم زدن در کوچه‌های همیشه پاییز ایران را ندارند!

🔸در نگاه ثانیه‌ها، خواب خماری تنِ دردکشیده‌شان، روی پلک‌شان می‌نشیند. مانند دزدی که در هوای گرگ و میش شده، در کمین کالایی گران است!

🔸دیر زمانی‌ست واژه‌ها از دل حادثه‌ها، زاییده نمی‌شوند و سیر طبیعی‌شان را زندگی نمی‌کنند. این دوری و دیری، همان درد خبرنگاری‌ست! پس درست گفتند خبرنگاری از کار در معدن سخت‌تر است، نیست؟

🔸زمان‌هایی که با کفش‌های تازه به دوران رسیده‌مان می‌دویدیم و بادی که از سر شور در غبغب‌مان می‌بلعیدیم، به ما دیکته گفتند که شغل‌مان پس از معدن سخت‌ترین کار است. اما انفجار معدن معدنجو طبس و مرگ کارگرانی که هر کدام‌شان مانند من، تو و او، پدر، مادر، همسر و فرزند دارند، اشتباهات دیکته‌ای که گفتند را یک به یک در حال مشاهده هستم. پس خودم به خودم دیکته می‌گویم که کار در معدن سخت‌ترین کار دنیاست! چرا که مسئولانی بی‌مسئولیت، آنان را در تونل‌ها و کارگاه‌های تنگ و تاریک معدن، تنهای‌شان گذاشتند تا در تنهایی‌شان ناقوس مرگ را به صدا درآورند.

🔸ما هر روز روی زمین می‌دویدیم، زمین خورده و بلند می‌شدیم و خودمان نقاشی روزمره‌گی می‌کردیم و روی موی بهار، نامه می‌زدیم و روی چشم زمستان غلت! اما نمی‌دانستیم و نچشیده بودیم، زیرِ زمین چه می‌گذرد که آدم‌هایی از جنس نیاز برای لقمه‌ای نان، نفس در سینه‌ها‌ی‌شان هر بار هربار حبس می‌شود.

🔸یادم می‌آید در بازدید از تونل‌ها، توان ماندن بیشتر نداشتیم. حتا حوصله‌مان نمی‌کشید مصاحبه‌ای بگیریم، چه رسد به حضور در ده‌ها متر زیر زمین!

🔸 حتا غبار و گرد و خاک طبیعی را هم دوست نداشتیم، ببینیم. پس ماسک بر چهره خود و خبر گذاشته و به اشتباه تصور داشتیم کار ما پس از معدن، سخت ترین کار دنیاست!

🔸پاییز به من آموخت وقتی  آن همه در دل زمین می‌کوبی و با هر ضربه، خودت را بیشتر به پایین می‌بُردی، تا از دل زمین لقمه‌ای نان بیابی تا با افتخار بیرونی و اندوه درونی، نزدیکانت را به آرزوی‌شان برسانی.

🔸کار معدن نکرده‌ام، حتا ندیده‌ام حتا از کنارش هم، رد نشده‌ام. اما قنات‌ها را دیده‌ام. اما نه برای کار، بلکه برای گزارش؛ آن‌هم به مدت کوتاه!

🔸تازه نوع لقمه نان در آوردن  من با لقمه نان در آوردن معدن کار هم متفاوت بود
معدن کار باید زمین را با پتک می کوبید و آنقدر حفر می کرد که خود زیر آن برود و نتواند نفسی بکشد حال اگر زنده بیرون می آمد باید تمام فصل ها را با پای برهنه دوید و باندازه ریگ های رود و برگ های درختان خداوند را شاکر بود در غیر این صورت این زمینی که خود کنده بود او را در آغوش می‌گرفت.
🔶سرم از این همه درد و خفگی گیج می زند و دنیا مانند چرخ و فلک دور ذهنم اکنون با ضربان قلبم کورس بسته است. نمی دانم کجا را ننوشته بودیم که فصل ها را هربار باید بگرییم.
🔶باران که ببارد آغوشش تنگ تنگ دنیا را در آغوش می کشد و باز هم این خاک است که سخت تر از قبل بر سلول های بی جانش ضجه می زند و این بار خبرنگار خسته تر از قبل، زیر چتری گشوده رو به دستان باران از سختی اش می نویسد و باز هم بادی به ته حلقش می اندازد و  واژه ها را می گرید و دم از سختی نمی زند بلکه  خاک نالایقی را بر سر  مسوولان  بازنده می پاشد.
🔶سفره بازندگی تان پر شده از نان خشک کپک زده ی بی کفایتی که دستانی چرب و روباه صفت، با ولع لقمه را در دهان کف کرده تان می گذارد و شما چون گرسنگان آفت زده ، نجویده قورت می دهید چون دندان دانایی تان را هنوز در نیاورده اید تا بفهمید نان خشک هم دندان می خواهد نه گلویی نرم و لزج؛
🔶من دیگر تسلیت نمی گویم بلکه فریاد میزنم که  آیا از ناله پدران، مادران، فرزندان و همسران خواب، چشمان شما را خواهد ربود تا در برهوت اندیشه گرگ و میش تان قدمی بزنید و بذری از تفکر و تدبر بکارید؟ شما مسوولان با کدام خدای تان عهد بسته اید که مردم را بیازارید ؟که ما آن خدا را نداریم! که خدای ما با خدای شما در جنگ است چون او مهر است و خورشید و عشق !!

🔶با حنجره شکسته ام آوار فریاد را روی سر تان فرو می آورم، کاش خاموش شوید از وعده های تان !
از ترسیم خرمن های موش زده تان!
از لوچه های آویزان بی خبری زدن های تان!
چشم تان را باز کنید و گندم های گرد آمده از سیلوی زندگی را بیشتر از این بر باد ندهید مثل زلف های پریشان نشسته بر باد را!!!.
وای از این همه فصل زخمی که کوله ی واژه هایم را پر کرده است از، جان و روح  فرو ریخته، در میان بی خیالی شمایان؛
وباز
من می مانم و حلاج هایی که قرار است سختی کار را میان معدن و خبرنگاری حلاجی کنند.

نویسنده: مسیحااقتداریان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا