
سفرنامه با رنگ و بوی عشق…
از آرارات تا ییلاقات ماسال: سفری در مه، باران و خاطرههای انسان و طبیعت
باران نرم و آرام روی شیشه میرقصید و جادهی جنگلی، چون روبانی سبز در دل مه گم میشد. هر پیچ، رازی تازه از طبیعت را آشکار میکرد؛ جایی که درختان سر به هم آورده بودند و بوی خاک خیس، سلام زمین به آسمان بود.
سفرم از شمالغرب ایران آغاز شد؛ از حوالی بازَرگان، در آذربایجان غربی. جایی که خاک مرز با بوی باران آمیخته و باد خبر از سرزمینهای آنسوی ارس میآورد. در دوردست، کوهی سترگ و خاموش افق را پر کرده بود — آرارات، نگهبان بزرگ مرزهای شمالغرب.
آرارات؛ کوه اسطوره و نجات
آرارات، با قامت ۵۱۳۷ متری خود، چون پادشاهی سنگی بر فراز دشتها ایستاده است. دامنههایش از ایران و ترکیه دیده میشود، اما قلهاش همیشه در آغوش ابرهاست. در کنار آن، برادر کوچکترش، آرارات کوچک، آرامتر اما همنفس اوست.
در روایات کهن آمده است که کشتی نوح، پس از طوفان بزرگ، بر دامنههای همین کوه آرام گرفت. از همینرو، آرارات برای مردمان منطقه نماد نجات و تولد دوباره است. هنوز هم در روستاهای اطراف، وقتی پیرمردی به قله اشاره میکند، با احترام میگوید:
«آغریداغ، جای کشتی نوح است.»
صبح زود، وقتی مه از پای کوه بالا میرود، نوری نقرهای روی برفها میلغزد و صدای زنگ گوسفندان از دور به گوش میرسد. اینجا مرز میان زمین و آسمان است؛ جایی که انسان در برابر شکوه طبیعت، کوچک و در عین حال جاودان احساس میشود.
در دل زنگهزور؛ طعم زردآلوی آفتابخورده
از دامنههای آرارات، مسیر مرا به منطقهی زنگهزور رساند؛ جایی میان کوه و رود، که مرزها در مه محو میشوند. در بخش سیهرود و کمی آنسوتر، خاروانا با باغهای زردآلویش چشماندازی طلایی ساخته بود. شاخهها از سنگینی میوه خم شده بودند و بوی شیرین زردآلو در هوای مرطوب پیچیده بود.
در کنار جاده، پیرمردی ارمنیتبار با چهرهای آفتابسوخته و نگاهی آرام، زیر سایهی درختی ایستاده بود. وقتی نزدیک شدم، لبخند زد و به زبان روسی، با لهجهای نرم، گفت:
«Драгой… зрелое абрикос!»
(تلفظ فارسی: دراغوی… زریلویه ابریکوس!
معنی: «دوست عزیز… زردآلوی رسیده!»)
و چند میوهی آفتابخورده از سبدش در دستم گذاشت.
گرمی دستش، شیرینی زردآلو و صدای آرام ارس در پسزمینه، همه در لحظهای کوتاه در هم آمیختند؛ لحظهای که نه مرزی مانده بود و نه تفاوتی در زبان. فقط انسان بود و طبیعت. آن چند زردآلو، شد رهآورد سفرم — طعمی از زمین و مهربانی که هیچگاه فراموش نمیشود.
در امتداد ارس و ارسباران
ادامهی مسیر در کنار رود ارس جریان داشت؛ رودی که چون ماری نقرهای میان دشتها میپیچید. باد از روی آب میگذشت و بوی خاک و علف را با خود میآورد. از نوردوز، جاده به سوی جنگلهای مهآلود قرهباغ یا ارسباران پیچید؛ زیستگاهی که پر از پرندگان رنگین، رودهای زلال و درختان کهنسال است. مه در میان شاخوبرگها میرقصید و باران، با صدایی نرم و پیوسته، روح سفر را نوازش میکرد.
گردنهی حیران؛ میان مه و باران
راه مرا به گردنهی حیران رساند؛ جایی که مه نرم و سبک، جاده را در آغوش گرفته و هر پیچ، تصویر تازهای از کوه، جنگل و رودخانه خلق میکند. من در دل جنگل، کنار جاده، در آلاچیقی کوچک اتراق کردم. باران تازه شروع به باریدن کرده بود و مانند یالهای تندری سیاه در دشت سبز میدوید؛ صدای ریزش آن، با بوی خاک خیس و عطر برگها، حس زندگی را در دل میافکند.
در آن شب سرد و بارانی، میان مه و آرامش جنگل، همه چیز شاعرانه و آرام بود. این سکون، فرصت داد تا فردا خود را در نزدیکی آستارخان، سرزمین همسایههای کنار مرزی، آمادهی ادامهی سفر کنم؛ جایی که تاریخ، طبیعت و فرهنگ، دوباره دست در دست هم، مرا شگفتزده خواهند کرد.
ییلاقات ماسال؛ زندگی در مه و باران
در یکی از روستاهای ییلاقی ماسال، میان صدای آرام باران و بوی خاک خیس، در خانههای ساده و مهربان روستاییان مهمان شدم. بوی عطر نان تازهای که صاحبخانه میپخت، با تخممرغهای محلی و صدای مرغها و خروسها و اردکها در حیاط، فضایی زنده و صمیمی خلق میکرد. صاحبخانهها با لبخندی گرم، سینیهای مسی پر از ماست چکیده، دوغ خنک و سبزیهای تازه را پیش میآوردند.
صدای گامهای آرام آنها، بوی غذا، نوای پرندگان و باران، همه با هم نوای زندگی ساده و صادقانهی روستا را کامل میکرد.
شب، در چادر جنگلی، فانوس کوچکی میدرخشید و باران آرام بر سقف چادر مینواخت؛ قصهای از طبیعت، تاریخ و زندگی.
صبح، با طلوع خجالتی خورشید، مه کنار رفت و رنگ واقعی کوهها و جنگلها آشکار شد — لحظهای که فهمیدم سفر، تنها رفتن از مکانی به مکان دیگر نیست؛ پیوندیست دوباره با زمین، تاریخ و خویشتن.

نویسنده: مسیحااقتداریان




